سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سکوت....
قالب وبلاگ

سلام .

اون روزتو مدرسه از زنگ اول همگی حس سر کلاس موندن نداشتیم تا اینکه خبر به گوشمون

رسید که دبیر ریاضی نیومده بچه های اخر نقشه ریختند ویکی از بچه هارو فرستادن بیرون تا خبر

بیاره تا اومد بیاد همگی ختم صلوات راه انداختیم خلاصه اومد وگفت که اره نیومده !!؟؟ماهم که از

خدا خواسته از خوشحالی قند تو دلمون اب شدیکی از بچه ها گفت :نه من خودم دیدمش که

اومد . ضد حالی بود واسه خودشا یه جوری گفت که انگاری قنده دوباره تو دلمون جامد

شد!!!(چه تعبیر جالبی کردم!!)

خلاصه زنگ اول خورد . همه از کلاس دویدن بیرون تاببینند اصل ماجرا چیه؟؟

من وروفقا موندیم تو کلاس درس بخونیم(نیس ما خیلی درس خونیم)یکی اومد گفت :اومده !!

یکی دیگه گفت نه دروغ میگه نیومده؛ انقدر قند تو دل ما حل شد ودوباره به جامد تبدیل شد که

نگو خلاصه خودمون راه افتادیم رفتیم به طرف درب دفترکه  دیدیم بله....... نیومده .

انگار اسمونووزمین رو باهم داده بودن بهمون.

خلاصه زنگ اخر شد ماهم که از زنگ اول انتظار میکشیدیم رفتیم تو حیاط .وایسادیم به حرف زدن

یهو یکی ار بچه ها اومد گفت فلان معلم (اداشو در اوورد)گفته :کجا میخواین برین؟؟

من اون لحظه رفتم تو یه باغ دیگه تا چشم باز کردم دیدم هیچ کس نیس !! بعد بالاسرمو نگاه

کردم دیدم به ...به ... دبیره تو همون کلاسی بوده که ما زیر پنجره ش داشتیم اداشو درمیاووردیم!؟

معلمه  منو نیمدید چون من دقیقا زیر پنجره بودم ولی بقیه بچه ها !!؟ هر کودوم به یه سمتی

میرفتن یه صحنه جالبی شده بود !!(من اون روز از خنده دل درد گرفته بودم..)
 


[ یکشنبه 90/4/12 ] [ 10:18 صبح ] [ محمد یزدانی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

حرف ندارم خودم:)
امکانات وب