سکوت....
|
"هفت سین قرآنی" دلها ثانیه ها را می شمارند،سفره های هفت سین پهن است. دست ها به دعا گشوده؛ امیدهای بیقرار،سفره های آبی ما هم پهن است... سلام قولا من رب الحیم"یس/58" سلام علی عباده الذین اصطفی"نمل/59" سلام علی ال یاسین"صافات/130" سلام علیکم طبتم"زمر73" سلام علیک سأستغفر لک ربی"مریم/47" سلام علیکم بما صبرتم"رعد/24" سلام هی حتی مطلع الفجر و چشمهای اشکبارم به نام های زیبایت می افتد.... یا سریع الاجابة یا سرمد یا سمیع یا ستّار یا سبحان یا سرورالعارفین سفره مان آکنده از بوی حریم حسین"ع" و ماهی سرخ وجودمان با نام حسین"ع"معنا می گیرد و در پناه نام مهربان کریمم، آرام میگیرد.سبزینه سفره جای خالی 14 شهید پرپرمان را پر کرده است. راستی کنار سفره ما صبر هم هست.... صبر در انتظار فرج یار... و او خواهد آمد.... "ریزنوشت:این پست از طرف مدیر وب،آقای محمد یزدانی هست.من هم نویسنده وب هستم. ایشون از من خواستن تا سال نو رو بهتون تبریک بگم،همونطور که مستحضرید،آقای یزدانی در حال حاضر مسافرت تشریف دارن.....امیدواریم هرجا هستن سالم و سلامت باشن... من هم به نوبه خودم سال نو رو خدمت تک تک دوستان تبریک عرض میکنم....انشاالله سالی نکو و پر از خیر و برکت داشته باشید...و من الله توفیق...."
[ شنبه 90/12/27 ] [ 6:4 عصر ] [ ]
[ نظر ]
زنی با لباسهای کهنه و نگاهی مغموم،وارد خواربار فروشی محل شد. و از فروشنده خواست کمی خوربار به او بدهد. وی گفت که شوهرش،بیمار است و نمیتواند کار کند،کودکانش هم بی غذا مانده اند. فروشنده به او بی اعتنایی کرد و حتی تصمیم گرفت بیرونش کند.زن نیازمند باز هم اصرار کرد. فروشنده گفت نسیه نمیدهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید،به فروشنده گفت: ببین خانوم چه میخواهد،خرید او با من. فروشنده با اکراه گفت:لازم نیست؛خودم میدهم! -فهرست کجاست؟آن را بگذار روی ترازو،به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر.... زن لحظه ای درنگ کرد،و با خجالت تکه ای کاغذ،از کیفش درآورد و چیزی روی آن نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت.همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت. خواربار فروش باورش نمی شد.اما از سر ناباوری،به گذاشتن کالا روی ترازو مشغول شد. تا آنکه کفه ها با هم برابر شدند. در این وقت؛فروشنده با تعجب و دلخوری،تکه کاغذ را برداشت تا ببیند روی آن چه نوشته است. روی کاغذ خبری از فهرست خرید نبود،بلکه دعای زن بود که نوشته بود: خدای عزیزم!تو از نیاز من باخبری،خودت آن را برآورده کن. فروشنده با حیرت کالاهارا به زن داد و در جای خود مات و مبهوت نشست. زن خداحافظی کرد و رفت و با خود اندیشید: فقط خداست که میداند وزن دعای پاک و خالص چقدر است.... روی کاغذ خبری از فهرست خرید نبود،بلکه دعای زن بود که نوشته بود: ای خدای عزیزم!تو از نیاز من با خبری،خودت آن را برآورده کن. یشفی الله فی قلوب اهل الاسلام:"خداوند،به دست او دلهای مسلمین را تسکین میبخشد" [ پنج شنبه 90/12/18 ] [ 7:18 عصر ] [ محمد یزدانی ]
[ نظر ]
باز هفت سین سرور
عید شما مبارک
[ دوشنبه 90/12/15 ] [ 10:32 عصر ] [ محمد یزدانی ]
[ نظر ]
سلام.فردا روزی مهم و حماسی است....میدانم مردم ایران همگی با بصیرت هستند و موقعیت شناس و فردا حضوری خواهند داشت که سیلی خیلی محکم به غربی هاست...راستی فردا کلی برا مردم ساندیس اماده کردن تا همه بیان...:)....پس بخاطر ساندیس ها هم که شده بیاین...:))بخاطر ساندیس ها هم که شده بیاین تا از ما یاد بگیرن و به مردمشون ساندیس بدن تا جنبش ضد سرمایه داری راه ندازن....میدانم فردا حضوری پر شور و دشمن شکن خواهیم داشت.....دست در دست هم دهیم به مهر.........میهن خویش خود کنیم اباد...... [ پنج شنبه 90/12/11 ] [ 10:19 صبح ] [ محمد یزدانی ]
[ نظر ]
سلام حمید جان....خیلی زود ما رو تنها گذاشتی و رفتی....اما خوب حالا که رفتی سفارش ما رو به اربامون بکن..میدونم پیشش هستی...چون همون پیرهن مشکی که باهاته سنده که به نکیر و منکر نشون بدی.... هر چه فکر میکنم نمیتوانم به خودم باور دهم که رفته ای.... یادت هست سفری که با هم به قم و جمکران رفتیم...چه نصیحت های زیبایی که به من کردی...هنوز یادم هست و از یادم نخواهد رفت....:(( به هر حال خانه ی نو مبارک....ولی یادت باشد که ما به یادت هستیم...تو هم به یاد ما باش...:(( http://img4up.com/up2/93194073084357475792.jpg عکس از حمید....
[ پنج شنبه 90/12/4 ] [ 11:12 عصر ] [ محمد یزدانی ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |