سکوت....
|
یکی دوسالی بود خیلی دلم میخواست برم مناطق جنگی....تا پارسال...یعنی سال 90.....وقتش که شد رفت چندتا کاروان و اسم نوشتم که از شانس بد من همشون به علت های مختلف کنسل شد .... پیش خودم گفتم من چیکار کردم که شهدا اینجوری عذابم میدن... هفته ی اخری بود که داشتم میرفتم مدرسه....یعنی بعد از اون هفته تعطیل میشدیم...منم نا امید از همه چی....صبح یکشنبه بود...از سرویسمون پیاده شدم و رفتم سر صف....از بیرون شنیدم که بحث مناطق جنگیه...سریع خودم رو رسوندم سر صف...فهمیدم که از طرف سپاه و بنیاد شهید چهار نفر به مدرسه سهمیه داده شده...خلاصه رفتم اسمم رو نوشتم....مثه اینکه شهدا ایندفه واقعا دعوتم کرده بودن...خود به خود همه کارا حل میشد... خوب روز موعد سوار اتوبوس ها شدیم و راه افتادیم...حدودا ساعت 10 صبح بود راه افتادیم و حدودا ساعت 11 بود رسیدیم اردوگاه....صبح سوار اتوبوس ها شدیم و راه افتادیم اروند کنار...حسابی شلوغ بود....وقتی رفتیم کنار اروند وقتی نشستیم که راوی برامون حرف بزنه چند قطره اشک از چشمام جاری شد.... راه افتادیم به طرف شلمچه....وقتی رسیدیم زیاد حس خاصی بهم دست نداد...رفتم وضو گرفتم....وقتی از دروازه ای که با داربست درست کرده بودن و اول جاده خاکی بود پام رو گذاشتم هیچ وقت یادم نمیره....مخصوصا وقتی وارد مسجد شلمچه شدم.....:((... راه افتادیم به طرف جایی که برای دیدنش لحظه شماری میکردم....طلائیه....تا اونجا چشم رو هم نذاشتم...همش به فاصله دور نگاه میکردم تا گنبد طلائی رنگش رو ببینم....بالاخره بعد از دو ساعت انتظار دیدم....ته دلم خیلی بد جور لرزید و......:(( وقتی پیاده شدم بی اختیار رفتم طرف سه راهی شهادت...اونجا که رسیدم بی اختیار نشستم و...باشهدا دم گرفتم....:(( وقت برگشت بود...باید میرفتیم اردوگاه....رفتیم اردوگاه....فرداش رفتیم هویزهو دهلاویه و معراج الشهدا....هر سه جا بسیار عالی بود و بسیار حس خوبی داشت....مخصوصا معراج الشهدا اهواز با اون بوی خوش 22 شهیدی که من هیچ موقع فراموش نمیکنم و چفیه ای که به شهدا مالیدم هنوز همون بو رو میده...:((.... این همه رو گفتم که بگم.....چقدر زود دیر شد.....الان تنها ارزویی که دارم بتونم دوباره برا یک ساعتم شده برم طلائیه...همین. [ شنبه 91/1/5 ] [ 12:25 صبح ] [ محمد یزدانی ]
[ نظر ]
زنی با لباسهای کهنه و نگاهی مغموم،وارد خواربار فروشی محل شد. و از فروشنده خواست کمی خوربار به او بدهد. وی گفت که شوهرش،بیمار است و نمیتواند کار کند،کودکانش هم بی غذا مانده اند. فروشنده به او بی اعتنایی کرد و حتی تصمیم گرفت بیرونش کند.زن نیازمند باز هم اصرار کرد. فروشنده گفت نسیه نمیدهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید،به فروشنده گفت: ببین خانوم چه میخواهد،خرید او با من. فروشنده با اکراه گفت:لازم نیست؛خودم میدهم! -فهرست کجاست؟آن را بگذار روی ترازو،به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر.... زن لحظه ای درنگ کرد،و با خجالت تکه ای کاغذ،از کیفش درآورد و چیزی روی آن نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت.همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت. خواربار فروش باورش نمی شد.اما از سر ناباوری،به گذاشتن کالا روی ترازو مشغول شد. تا آنکه کفه ها با هم برابر شدند. در این وقت؛فروشنده با تعجب و دلخوری،تکه کاغذ را برداشت تا ببیند روی آن چه نوشته است. روی کاغذ خبری از فهرست خرید نبود،بلکه دعای زن بود که نوشته بود: خدای عزیزم!تو از نیاز من باخبری،خودت آن را برآورده کن. فروشنده با حیرت کالاهارا به زن داد و در جای خود مات و مبهوت نشست. زن خداحافظی کرد و رفت و با خود اندیشید: فقط خداست که میداند وزن دعای پاک و خالص چقدر است.... روی کاغذ خبری از فهرست خرید نبود،بلکه دعای زن بود که نوشته بود: ای خدای عزیزم!تو از نیاز من با خبری،خودت آن را برآورده کن. یشفی الله فی قلوب اهل الاسلام:"خداوند،به دست او دلهای مسلمین را تسکین میبخشد" [ پنج شنبه 90/12/18 ] [ 7:18 عصر ] [ محمد یزدانی ]
[ نظر ]
باز هفت سین سرور
عید شما مبارک
[ دوشنبه 90/12/15 ] [ 10:32 عصر ] [ محمد یزدانی ]
[ نظر ]
سلام.فردا روزی مهم و حماسی است....میدانم مردم ایران همگی با بصیرت هستند و موقعیت شناس و فردا حضوری خواهند داشت که سیلی خیلی محکم به غربی هاست...راستی فردا کلی برا مردم ساندیس اماده کردن تا همه بیان...:)....پس بخاطر ساندیس ها هم که شده بیاین...:))بخاطر ساندیس ها هم که شده بیاین تا از ما یاد بگیرن و به مردمشون ساندیس بدن تا جنبش ضد سرمایه داری راه ندازن....میدانم فردا حضوری پر شور و دشمن شکن خواهیم داشت.....دست در دست هم دهیم به مهر.........میهن خویش خود کنیم اباد...... [ پنج شنبه 90/12/11 ] [ 10:19 صبح ] [ محمد یزدانی ]
[ نظر ]
سلام حمید جان....خیلی زود ما رو تنها گذاشتی و رفتی....اما خوب حالا که رفتی سفارش ما رو به اربامون بکن..میدونم پیشش هستی...چون همون پیرهن مشکی که باهاته سنده که به نکیر و منکر نشون بدی.... هر چه فکر میکنم نمیتوانم به خودم باور دهم که رفته ای.... یادت هست سفری که با هم به قم و جمکران رفتیم...چه نصیحت های زیبایی که به من کردی...هنوز یادم هست و از یادم نخواهد رفت....:(( به هر حال خانه ی نو مبارک....ولی یادت باشد که ما به یادت هستیم...تو هم به یاد ما باش...:(( http://img4up.com/up2/93194073084357475792.jpg عکس از حمید....
[ پنج شنبه 90/12/4 ] [ 11:12 عصر ] [ محمد یزدانی ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |