سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سکوت....
قالب وبلاگ

سفری خواهم کرد،دور خواهم شد از این شهر غریب،به همان شهر قریب

سفرم نزدیک است،کوله بارم بر دوش،بر خلاف شه اشعار جدید،

بر خلاف سهراب،بر خلاف نیما،بر خلاف همه ی شاعر ها

قایقی نیست نیاز،چونکه قواص ندارد بلمی چون خودش غرق در امواج بلاست

ذوب در حرم حریم سحر کرب و بلاست.ولی افسوس که شاعر امروز غرق در ساحلهاست.

                                 غرق در فاصله هاست.....

دخترک گفت:عمو.....گفتمش:جان!بگو

گفت:چندیست که از بابایم خبری نیست دگر....

کاش میدانستم پدر اکنون کجاست؟!

وز کدامین معبر راه را پیموده؟!

تا بپیمایم و من هم بروم در بر او....تو خبر داری از او؟دل من تنگ برایش بگرفتست عمو....

گونه ام را با اشک شسته ام تا که شود لایق بوسیدن او....

گفتمش اه عمو...گفتمش وای عمو....چه سوال سختی و سوال سرخی!

دحتر شیرینم،پدرت رفت دگر.پدرت دیگر نیست...او کنون پیش خداست...

خوب در خاطرم هست،در شب معراجش،قبل پر پر شدنش،بوسه ای بر گل رخسار تو میکرد ز عکس

زیر لب با اشک و آه و ناله میگفت:هدیه ای از بابا،این کنیز زهرا(س)،«یا الهی فتقبل منا»

دختر کوچک من پدرت اندر آب سیر عرفان میکرد،هدیه جان میکرد،پدرت در اروند روی خورشیدیها،

مثل آن مادر مظلومه ی ما،آنکه با کودک 6 ماهه ی خود،میهمان در شد،پدرت پرپر شد،پدرت با پر شد.

استخوانهای میان گل و لای پدرت،با کمی خون دل مادر تو،درهم آمیخت و یک سنگر شد.

و پلاک پدرت،روی موج اروند،عازم یک سفر دیگر شد.هنجر تشنه ی بابا جانت بشکفتید و چنان هنجره اصغر(ع) شد.

وهلال صورت ماه بابا جان،از پس سرخی خون چون هلال،احمر شد،پدرت بازنگشت،

چونکه او هم اندر بازی عشق،کلاغش پر شد.گفته بودم پدت معبر شد؟!پدرت زیر سم فتنه گران،

زیر پای اشرار،زیر پای اشراف،چون علی اکبر(ع) شد.گفته بودم پدرت سنگر شد؟!

در پناه دژ مستحکم عنوان شهید،بگرفتند سقیفه،چو که پیغمبر،شد(رفت)،

و کنون در پی همرازی چاه و علیند؛بیخبر زانکه علی ماند،چو پیغمبر شد،

یاد آن روز بخیر،زیر لب در لحظات آخر،پدرت گفت به من.گفت:که چه باک است اگر این سر،شد،

پیشکش باد به مولا که به مولا سر شد.حاصل خون من این بس که یلی،

مثل سید علی خامنه ای رهبر شد.

دخترک تا که شنید حرفهای من را،نفسی سرد کشید،عکس بابایش را سخت بر سینه فشرد.

اشکهایش گریید،چشمهایش خوابید،تپش قلبش هم،خیلی آرام نشست؛

نفسش رفت و دگر باز نیامد بیرون،اندک اندک بدنش سر شد و

                                           رفت در کنگره گرم بغل های پدر

                                            و چنین بود که او هم پــــــــــر شد...

 


[ پنج شنبه 91/1/17 ] [ 5:54 عصر ] [ محمد یزدانی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

حرف ندارم خودم:)
امکانات وب